کوهنوردي می‌خواست از بلندترین کوه ها بالا برود
او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی‌های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی‌دید همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد ودر حالی که به سرعت سقوط می کرد‌ از کوه پرت شد‌.
در حال سقوط فقط لکه‌های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان آسمان و زمین معلق بود وفقط طناب او را نگه داشته بود ودر این لحظه سکوت برایش چاره‌ای نماند جز آنکه فریاد بکشد خدایا کمکم کن
ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد:
از من چه می خواهی؟
ای خدا نجاتم بده!
واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟
البته که باور دارم
اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن

یک لحظه سکوت...

و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

گروه نجات روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست‌هایش محکم طناب را گرفته بود

.... و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت....

Stumble
Delicious
Technorati
Twitter
Facebook
Yahoo
Feed

comments : 1

  1. ناشناس  

    سلام عمو جون
    خدايي با متنتون حال كردم.براي همه رفقام ميل كردم!

ارسال یک نظر