میبینی تو زندون تنت هم سلولی دلت شدی
روزات هم که اينطوري داره پشت سر هم طي ميشه
درست مثل يک نوار سياه رنگ که دور گردنت حلقه ميزنه و راه نفستو ميبنده
تو چشاي دلت که نگاه ميکنی انگار يهو يه چيزي فرو ميريزه، داغونت ميکنه
بعد به آدماي دور و برت نيگا ميکنی، ببينی اونا صداي شکستنتو شنيدن يا نه ؟
گفتن اينحرفا زبونتو ميسوزونه
از وقتي با هم همسلولی شدیم هر ثانيهاش برام يه ساعت گذشته
هر يه روزش يه عمر
اصلا نميتونم خودمو جمع و جور کنم
حال آدمي رو دارم که دزديدنش ولي نميدونه چرا !!؟
يا جنازهاي که يه گوشه پرتش کردن
و آدمايي که دور و برشن
بهش نگاه ميکنن
در موردش حدس ميزنن
که اون لحظهاي که داشته جون ميداده، به کدوم آرزوش داشته فکر ميکرده ؟
گاهي همه اينا باعث ميشه تا اونقدر همه چي روش سنگيني کنه که نزاره غمش دو کلام بشه و بياد سر زبون تو
عوضش يه ناگفتههايي هم مثل بختک ميافته رو جون تو و راه نفستو بند مياره
گاهي آدم فکر ميکنه جواب خودشو چي بايد بده ؟
گاهي يه چيزي زير پوستت ذوق ذوق ميکنه
همش ميخواي فرار کني
نميدوني کجا ؟
نميدوني چرا ؟
گمونت اينه که پيدا کردي
ولي نميدوني چيه اوني که پيدا کردي
گاهي چقدر حرف تو دل آدم هست
تو دلش تلنبار ميشه ولي بيرون ريختنش تف سربالاست
با گفتنش زير قولت ميزني
قولي که بهاش پرداخت نشد که هیچ، هزینه گزافی هم بابتش پرداخت کردی
و با نگفتنش متهم باقي ميموني
متهم که نه!!!
با کلي مدرک شسته رفته محکومی
ولي حتي يکي از خودش نميپرسه چرا همه چي اينقدر تميز و عالي و بی نقص برعليه توئه !!؟
گمونشون اينکه اين بازي روزگار يهو گولت زد !!؟
باگفتنش هم نه خودت سبک ميشي و نه دلت خنک ميشه نه کسی میتونه بیفهمه
دردي هم ازت دوا نميشه
تازه با معرفت خودت دست به يخه ميشي
ميدوني که چي ميخواي بگي
با خودت اين در و اون درات و زدي و اومدي پيش دلت ساکت نشستي
که يه جورايي حاليش کني که آسمون و به زمين دوختي ولي ناغافل درزش شکافته
من و من ميکني که کلمه پيدا کني تا اين چند سباي عمر دلت غمباد نگيره
خيالت حاليش نيست که نشستي و مثل مرغ سرکنده بالا و پايين ميپري تا توی حرفات يه روزنهاي براش پيدا کني
تا شايد بهونهاي بشه براي زبري نگاه همه
تا که حلقومشو ناز نکنه
اما میبینی که حاليشه
اون همه جوره، همه چيزش رو گذاشت وسط و اومد توی قمار تو
بعدش گرفتن بغضت بهت حالي ميکنه که تو دلت چه خبره
نميدونم واسه بعضيا چي بود ولي بازي روزگار براي تو يه رقم ديگه است
يه بازي که ته نداره
ديگه هردوتون شدين براي هم بهونه
اون يه بهونه براي روزاي تنهايي تو
تو يه بهونه براي روزاي آخر اون
ولو ميشي روی تختت و غصههاتو دوره ميکني
نيگات به سردیه رنگ سقف بالاي سرته
گوشات به صداي اون که دوباره حق حقشو شروع کنه
گفتني نيست
ولي به همين خوشی که پاشي بشيني
چشم بدوزي به اون ميلههاي رديف شده
تا شايد صدا کنن براي يکيتون ملاقاتي اومده
تا یه مدتی از دست هم خلاص بشين
هر چند کوتاه
تا اون ديگه نپرسه
و تو نتوني بگي
اين روزاي آخر انگاري که تازه هردوتون دارين با جون کندن حال میکننین
ديگه قصه چي رو ميخورين ؟
تو اين آتيشي که تو بپا کردي حداقل اون يه نسيم خنکه
ميخواي خرابش نکي و بزاري بخوره رو صورتت و بيخيال قصاص محکوميتتون
اون بسطاتشو ميبنده
يواش يواش
که بره
ولي هنوزم زیر لب زمزمه میکنه
ديگه ديره واسه موندن، دارم از پيش تو ميرم
جدايي سهم دستامه، که دستاتو نميگيرم
تو اين بارون تنهايي، دارم ميرم، خداحافظ
شده اين حس، تقديرم، چه دلگيره، خداحافظ
ديگه ديره، دارم ميرم، چقدر اين لحظهها سخته
جدايي از تو کابوسه، شبيه مرگ بي وقته
دارم تو ساحل چشمات ديگه آهسته گم ميشم
برام جايي تو دنيا نيست، دارم تو قصه گم ميشم
گوشات مدتیه که تیز شدن که صدای نگهبان کدومتونو اول صدا میکنه برای ابلاغ حکم قصاص
تو رو که فقط اون میدونه بیگناهی ؟
یا اونو که فقط تو میدونی چوب مرامی که پات گذاشته رو میخوره ؟
هر چند که دیگه فرقی هم نمیکنه
چون تو تنهاییهاتون یواش یواش داره باورتون میشه که جرمی مرتکب شدین
شاید هم شدین
نمیدونین چی ؟
نمیدونین کجا ؟
نمیدونین چرا ؟
و بعد یه صدایی میاد
چشماتو فشار میدی که باز نشن
اما دیگه مقاومتی برات نمونده
دیگه هیچی به اختیارت نیست
چشات فرمون نمیگیرن و باز میشن
تا ببینی که هنوز تو زندون تنت گیر کردی
و بازم باید نگاه سنگین دلتو تحمل کنی
و اون دوباره میپرسه
و تو بازم نمتوني بگي
و همنطور همه اینا میمونه که براتون تکرار میشه، تکرار، تکرار و بازم تکرار
و زندگیت میشه تکرار تکرارها
اونوقته که میشینی و مینویسی
تا شاید بتونی تو نوشتههات زندونیشون کنی
بعد دوباره رو تختت ولو میشی و چشم میدوزی به رنگ سرد سقف بالای سرت
سعی میکنی چشمات و به اختیار بگیری و ببندیشون
به امید اینکه دیگه این تکرارها نیان سراغت
بعد میبینی تو زندون تنت هم سلولی دلت شدی
روزات هم که اينطوري داره پشت سر هم . . . . . . . .