زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب ميراندند.
آنها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.
زن جوان: يواش تر برو من ميترسم!
مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره!
زن جوان: خواهش ميکنم ، من خيلي ميترسم!
مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري.
زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواش تر بروني.
مرد جوان: مرا محکم بگير.
زن جوان: خوب، حالا ميشه يواش تر بروني؟
مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي سرت بذاري، آخه نميتونم راحت برونم، اذيتم مي کنه.
روز بعد روزنامه ها نوشتند:
برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد.
در اين سانحه که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت.
مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند।
من زندگي ميکردم تو بازي
۱۳ سال قبل