روزی دختر و پسری در حال برگشتن از فیلم بودند.
پسر از سکوتی که در میان آنها روان بود متوجه شد اتفاق خاصی افتاده است.
دختر از پسر خواست تا ماشین را نگاه دارد تا او صحبت کند.
دختر به پسر گفت که احساسش نسبت به پسر عوض شده و زمان آن رسیده که هر کس به دنبال کار خود برود.
پسر در حالی که داشت دست در جیب خود میکرد تا نوشته ای تا شده را به دختر بدهد قطره اشکی بر صورتش روان شد.
در همان زمان راننده ای مست در حال رانندگی با سرعت بالا در همان خیابان بود.
راننده مست ناگهان منحرف شد و دقیقا به سمت راننده ماشینی که دختر و پسر در آن بودند برخورد کرد و پسر را کشت.
به طور معجزه آسایی دختر زنده ماند و به یاد نوشته افتاد آن را باز کرد و خواند.پسر اینطور نوشته بود:

" بدون عشق تو من خواهم مرد। "

Stumble
Delicious
Technorati
Twitter
Facebook
Yahoo
Feed

comments : 0

ارسال یک نظر