گفتم بيا که مارا دو آشيان نباشد
گفتا به شرط آنکه کس در ميان نباشد
گفتم که در فراقت آتش گرفت جانم
گفتا کسي اگر سوخت, از او نشان نباشد
گفتم نمي دهم جان تا از درم درآيي
گفتا که عاشقان را صبر و امان نباشد
گفتم پس از جواني , درديست ناتواني
گفتا به خلوت من اين باشد, آن نباشد
گفتم اسير دردم تا با تو عهد کردم
گفتا که عيش با عشق در يک زمان نباشد
وقتي که ادم عاشق مي شود دردناک ترين وبهترين لحظه ي زندگي اش را تجربه ميکند