گفتم از زشتی گفتار بدم. گفت بیا...!

 

از سیه کاری رفتار بدم. گفت بیا...!

 

گفتم از غفلت دل از هوسم از نفسم

صاحب آن همه کردار بدم. گفت بیا...!

 

گفتم از سرکشیم سینه سپر داد زدم

نیستم خسته دل از کار بدم. گفت بیا...!

 

گفتم از دوست گریزانم و در خود غرقم

دائما در پی پندار بدم. گفت بیا...!

 

گفتم از گوهر ذکر تو ندارم بهره

غوطه ور مانده در افکار بدم. گفت بیا...!

 

گفتم ای چشمه ی خوبی سحری چشم گشا

نگر اعمال شرربار بدم. گفت بیا...!

 

گفتم ای صاحب این سفره که خوبان جمعند

گفته بودی که خریدار بدم. گفت بیا ...!

 

گفتم آئینه ی شیطان شده بودم عمری

خسته از دست همین یار بدم. گفت بیا ...!

 

گفتم آقا ز دست دل من رنجیده

من همان عبد گنهکار بدم. گفت بیا...!

Stumble
Delicious
Technorati
Twitter
Facebook
Yahoo
Feed

comments : 0

ارسال یک نظر